پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پارمیس

توت فرنگی

جمعه هشتم اسفند واسه ناهار بابا جون و مامی پروانه رو دعوت کرده بودیم. شما و بابا رفتین میوه خریدین. بابا توت فرنگی هم خریده بود و خوشبختانه سر ذوق اومد و چند تا عکس خوب از شازده خانوم گرفت.       ...
28 اسفند 1391

بدون عنوان

چند هفته پیش، پنج شنبه سوم اسفند صبح با هم رفتیم بیرون. هوا آفتابی بود و با هم کلی پیاده روی کردیم. بعد از انجام کار بانکی دیگه خسته شدیم. رفتیم ماشینو از بابا گرفتیم و میخواستیم بریم خونه که یادم اومد که به مزون تندیس هم یه سری بزنم. ظهر بود و مزون بسته اما سبب خیر شد چون نزدیکیش یه بوستانی بود که سرسره داشت. برام جالب بود که ماشالا با اونهمه پیاده روی هنوز انرژی داشتی و بعد از یک ساعت بازی نمیخواستی بریم خونه.   عاشق از پله ای و سرسره رو هم واسه همین دوست داری.       همش از این پله بالا میرفتی و خودت میگفتی چقد خطرناکههههههه!!!!!   هر بار که میگفتم بیا بریم خونه، اینطوری اشار...
28 اسفند 1391

مژه

مدتیه یکی از تفریحات شده تماشای ریش تراشیدن بابا. یه روز به بابا گفتی میخوام ریشامو بزنم بابا: شما که ریش نداری دخترم، صورتت عین ماه میمونه پارمیس: دارم، (با اشاره به مژه هات) ریشای چشَمو بزن!!! ...
22 اسفند 1391

رنگ انگشتی

این ا ولین باریه که با رنگ انگشتی اثر هنری خلق کردی، هنرمند کوچولو بقیه عکسها تو ادامه مطلب همیشه دوست داری عکسای برچسب روی وسایل رو نگاه کنی و نوشته هاشو بخونی(البته با ادبیات خودت). این دفعه اونقدر هیجان زده بودیم (البته من بیشتر) که فرصت این کارو نداشتی اما آخر کار دیگه داشتم وسایلو جمع میکردم قوطی ها رو دستت گرفتی و یه چند دقیقه ای مشغول روخوانی شدی. آخه باید مطمئن باشی که تاریخ مصرفش تموم نشده باشه!! اثر هنریِ زیباتو رو در یخچال زدم و با هر بار دیدن من و بابا کلی حظ میکنیم.   ...
9 اسفند 1391

جشن تو جشن تولد تموم خوبیاست

حالا دیگه چند ساعت بیشتر به لحظه ی عاشقی نمونده. انگار همین دیروز بود که به الهه زنگ زدم و گفتم الهه! پس کجاست این خانوم کوچولو؟ یه چند روزی از اومدنش گذشته. انگار این شازده خانوم خیلی ناز داره و به این سادگیا نمیخواد بیاد!؟!؟!؟ انگار همین دیروز بود که آقا محمد مسیج زد: رضا! عمو شدنت مبارک. خدایا! عجب لحظه ای بود. اشک تو چشمام حلقه زد و از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم. و باز هم انگار همین دیروز بود که اولین بار عکسای زیبای پرنسس خانومو تو مانیتور دیدیم و از راه دور بوسه بارونش کردیم. سه سال شیرین از اون روزا میگذره و چند ساعت دیگه تکرار لحظه ی عاشقیه.   الهه ی دوست داشتنی، دوست عزیز و همیشه همراهم، این لحظه ی...
6 اسفند 1391

پروفسور

دیشب وقتی دیدی بابا رضا از حموم بیرون اومد، بهش میگی: حموم بودی؟ بابا: بله دخترم. پارمیس: لپِتو تمیز کردی؟ (آخه بابا همیشه ریش پروفسوری داره)
4 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارمیس می باشد